Wednesday, December 16, 2009

چهار شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸

داشتم با خودم فکر می‌کردم، من که اینهمه از محسنات ایران و مزخرفات اینجا مینویسم برای یک بار هم که شده جانب انصاف رو نگاه دارم و از روحیه ماه مهریم کمک بگیرم یه مطلب بنویسم که کمی‌، البته تاکید می‌کنم فقط کمی‌، در وصف اینجا باشه.

دیروز من و همسر محترم بعد اینکه هزار تا دعوت نامه اومد در خونه و یه میلیون بار تو تلویزیون ازمون درخواست شد، بالاخره رفتیم جهت تزریق واکسن آنفلانزای خوکی. رفتیم پذیرش گفتیم اومدیم آنفلازی خوکی بزنیم خانمه خودش بهمون پیشنهاد داد آنفلانزای معمولی رو هم بزنیم بعد که فهمید من آنفلانزا میگیرم سرفه می‌کنم گفت برات با ایمنی‌ در مقابل ذات الریه میزنم. خلاصه بعد از اینکه یه فرم بلند بالا پر کردیم و رفتیم نشستیم جهت تزریق، پرستاره ازم پرسید به چی‌ حساسیت دارم، منم گفتم سوزن سر آمپول، من از آمپول زدن میترسم. یهو دیدم خانومه کارشو ول کرد، دست منو گرفت تو دستش انگار که من دور از جون عزیزی رو از دست دادم و اون میخواد دلداریم بده، با اندوه فراوان زل زد تو چشمام و گفت، ببین عزیزم، امپولی که الان دارم میزنم، ممکنه درد داشته باشه، شاید تا چند روز نتونی حتا دستت رو تکون بدی و تب کنی‌ و حالت بد باشه. حالا بهم قول میدی استرس نداشته باشی‌ تا من بتونم کارم رو انجام بدم. بعد که دید من همینطور مات مونده‌ام گفت میخوای‌ بری چند روز بعد بیائی؟ دیدم نه جدی موضوعی ترس من رو جدی گرفته الانه که برام یه تخت بزارن من برم روش استراحت کنم استیک با سس قارچ بیارن با اورنج جوس و خلاصه همه کارشون و ول کنن بیان دورم حلقه بزنن بهم آرامش بدن، خلاصه با خجالت گفتم نه نمیترسم بزنین این وا مونده رو
دردسر ندمتون بعد کلی‌ سلام صلوات بالاخره واکسنا رو زدیم، ولی‌ مگه ولمون کردن، چای و نسکافه گذشته بودن صندلی‌ و دو تا تلویزیون جهت کودکان و بزرگسالان و گفتن برید بشینید ۱۵ دقیقه تحت نظر باشین که ما مطمئن بشیم حالتون بد نمیشه. اومدم بگم چه معنی داره فقط ۱۵ دقیقه؟ باید یکی‌ رو بفرستین شب تا صبح بالا سرمون که یه وقت خدای نکرده عطسه نکنیم که همسر محترم دستم رو کشید برد. به هر حال بعد کلی تشریفات بالاخره رضایت دادن ولمون کنن. اینجا بود که من یاد وطن عزیز تر از جان افتادم. من که خدا رو شکر به دلیل وجود خواهران دکترم در منزل هیچ وقت پام به مطب هیچ احد الناسی باز نمی‌شد ولی‌ یادمه برا واکسن هپاتیت ب رفته بودم انستیتو پاستور، تا اومدم خودم رو لوس کنم به دکتره بگم من از آمپول میترسم، جیغ کشید سرم، خانوم پاشو برو اگه می‌ترسی‌. ما اینجا ننشستیم که لوس بازی‌های شما رو جمع کنیم. کلی‌ آدم تو صف نشستن که واکسن بزن ما وقت برا این مسخره بازی‌ها نداریم. خلاصه چادر رو بسته بود کمرش و فقط یه چوب جارو کم داشت که منو ازونجا بیرون کنه
اینجا هست که من یاد این مثل قدیمی‌ می‌افتم " آسمون همه جایی یه رنگه ولی‌ وقتی‌ پای جون آدمی‌ زاد در میون باشه، در کشوری مثل ایران عزیز پشیزی هم بهش ارزش نمیدن". حالا چه ربطی‌ داشت خدا میدونه. به هر حال من این حرفا سرم نمیشه، ایران من بازم یه چیز دیگه‌س. لوس بازی و فوفول بازی هم حدی داره. والا

No comments:

Post a Comment