Friday, February 19, 2010
جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۸۸
Wednesday, January 27, 2010
چهار شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۸
وقتی مهاجرت میکنی، یه روزایی در زندگیت پیدا میشه که دلتون حتی برا اینکه به چشمای مامانتون نگاه کنید تنگ میشه. دلتون برا اینکه باباتون رو در آغوش بگیرین لک میزانه. برا سر به سر گذاشتن با خواهرا دویدن دنبال خواهر زاده ها، ساعتها پای تلفن گپ زدن با دوستا و خیلی چیزای دیگه تنگ میشه. اصولا مهاجرت باعث میشه که شما به خیلی از چیزایی که قبلاً داشتید و الان ندارید فکر کنید. به مادر و پدرتون، به خانواده، دوستان، همکاران و... . من امروز راستش دارم به همه اینها فکر میکنم و … وای چقدر بی حوصله ام. اصلا حتی حوصله نوشتن هم ندارم…می رم یه روز که حالم بهتر بود میام
Sunday, January 10, 2010
جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
میگن بعد از دور از جون فوت پدر و مادر، مهاجرت دردناکترین اتفاقی هست که ممکنه تو زندگی هر آدمی بیفته. یه روز صبح از خواب بلند میشی میبینی: آسمون بالا سرت یه فرم دیگهس، درختای تو حیاطت یه شکل دیگن، به جای گربه از درختات سنجاب بالا میره، به جای نون سنگک داغ باید نون توست بذاری تو آون، به جای گاز تو خونت اجاق برقی هست، میری بیرون همه دارن به یه زبان دیگه صحبت میکنن که اگر تا دیروز توهم به این زبان تسلط کامل داشتی، الان مغزت هنگ کرده. آداب مردم یه جور دیگهس. رسوم و عقاید یه چیز دیگهس.
یه روز صبح بلند میشی می بینی نه مادر داری نه پدر، نه خواهری نه برادری نه حتا یه دوستی که بتونی بهش تکیه کنی چون اونایی هم که هستن بجای تکیه گاه بودن، باید دعا کنی اگر هولت ندن نندازنت تو چاه، کاری به کارت نداشته باشن.
خلاصه یه روز صبح، وقتی چشماتو باز میکنی احساس میکنی مثل یه بچه افتادی وسط یه جای غریبه که همه چیزش متفاوته، مهاجرت که میکنی، فقط پدر و مادرتو از دست نمیدی، انگار هویتت رو از دست میدی و حالا برا احقاق این هویت باید بدویی.
فکر میکنم، مهاجرت تجربه از دست دادن رو به آدم یاد میده. میزان مقاومت رو در آدم بالا میبره هرچند خیلی سخت
Wednesday, December 16, 2009
چهار شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸
دیروز من و همسر محترم بعد اینکه هزار تا دعوت نامه اومد در خونه و یه میلیون بار تو تلویزیون ازمون درخواست شد، بالاخره رفتیم جهت تزریق واکسن آنفلانزای خوکی. رفتیم پذیرش گفتیم اومدیم آنفلازی خوکی بزنیم خانمه خودش بهمون پیشنهاد داد آنفلانزای معمولی رو هم بزنیم بعد که فهمید من آنفلانزا میگیرم سرفه میکنم گفت برات با ایمنی در مقابل ذات الریه میزنم. خلاصه بعد از اینکه یه فرم بلند بالا پر کردیم و رفتیم نشستیم جهت تزریق، پرستاره ازم پرسید به چی حساسیت دارم، منم گفتم سوزن سر آمپول، من از آمپول زدن میترسم. یهو دیدم خانومه کارشو ول کرد، دست منو گرفت تو دستش انگار که من دور از جون عزیزی رو از دست دادم و اون میخواد دلداریم بده، با اندوه فراوان زل زد تو چشمام و گفت، ببین عزیزم، امپولی که الان دارم میزنم، ممکنه درد داشته باشه، شاید تا چند روز نتونی حتا دستت رو تکون بدی و تب کنی و حالت بد باشه. حالا بهم قول میدی استرس نداشته باشی تا من بتونم کارم رو انجام بدم. بعد که دید من همینطور مات موندهام گفت میخوای بری چند روز بعد بیائی؟ دیدم نه جدی موضوعی ترس من رو جدی گرفته الانه که برام یه تخت بزارن من برم روش استراحت کنم استیک با سس قارچ بیارن با اورنج جوس و خلاصه همه کارشون و ول کنن بیان دورم حلقه بزنن بهم آرامش بدن، خلاصه با خجالت گفتم نه نمیترسم بزنین این وا مونده رو
دردسر ندمتون بعد کلی سلام صلوات بالاخره واکسنا رو زدیم، ولی مگه ولمون کردن، چای و نسکافه گذشته بودن صندلی و دو تا تلویزیون جهت کودکان و بزرگسالان و گفتن برید بشینید ۱۵ دقیقه تحت نظر باشین که ما مطمئن بشیم حالتون بد نمیشه. اومدم بگم چه معنی داره فقط ۱۵ دقیقه؟ باید یکی رو بفرستین شب تا صبح بالا سرمون که یه وقت خدای نکرده عطسه نکنیم که همسر محترم دستم رو کشید برد. به هر حال بعد کلی تشریفات بالاخره رضایت دادن ولمون کنن. اینجا بود که من یاد وطن عزیز تر از جان افتادم. من که خدا رو شکر به دلیل وجود خواهران دکترم در منزل هیچ وقت پام به مطب هیچ احد الناسی باز نمیشد ولی یادمه برا واکسن هپاتیت ب رفته بودم انستیتو پاستور، تا اومدم خودم رو لوس کنم به دکتره بگم من از آمپول میترسم، جیغ کشید سرم، خانوم پاشو برو اگه میترسی. ما اینجا ننشستیم که لوس بازیهای شما رو جمع کنیم. کلی آدم تو صف نشستن که واکسن بزن ما وقت برا این مسخره بازیها نداریم. خلاصه چادر رو بسته بود کمرش و فقط یه چوب جارو کم داشت که منو ازونجا بیرون کنه
اینجا هست که من یاد این مثل قدیمی میافتم " آسمون همه جایی یه رنگه ولی وقتی پای جون آدمی زاد در میون باشه، در کشوری مثل ایران عزیز پشیزی هم بهش ارزش نمیدن". حالا چه ربطی داشت خدا میدونه. به هر حال من این حرفا سرم نمیشه، ایران من بازم یه چیز دیگهس. لوس بازی و فوفول بازی هم حدی داره. والا
Thursday, December 10, 2009
پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۸
وقتی صحبت از کانادا به میون میاد همه ما اولین چیزی که یادمون میافته سرماست. برف و زمستون طولانی و یخبندون. بعد یاد این فیلمای قطبی می افتیم که توش مژههای آدما یخ زده و آدماش حسابی خودشون رو پوشوندن. حالا اینا رو گفتم که این نکته رو اضافه کنم هیچ کدوم ما به یاد رانندگی درین برف و سرما و بیرون رفتن از خونه نمیفتیم. قبل از همه چیز این نکته رو اضافه کنم که آسمون همه جای یه رنگه. در روستایی مثل روستای کنونی ما وقتی برف میاد، همه دست و پاشون رو گم میکنن. بعد ایجاد تصادف میشه. تو خیابونا برف هنوز به زمین نرسیده تبدیل به یخ میشه. اگر شانس داشته باشین و باد بیاد، تمام این برفا به هوا میره و رو زمین نمیشینه که در اون صورت یک قدمیتون رو نمی بینین. اگر هم باد وجود نداشته باشه، تمام برفا زیر پای ماشیناتون تبدیل میشه به کوهی از یخ و باید به جای لاستیک یه جفت چوب اسکی بندازین زیر ماشینتون و ماشین رو بیمه حضرت ابو الفضل کنین که به جایی نخورین یا خدایی نکرده کسی نیاد از روتون رد شه. یه نکته دیگه هم بگم و اون این که راننده کامیون و راننده وانت جماعت همه جای دنیا عین همن. یعنی چون ماشینشون یه سر و گردن از همه بلند تره، حس قلدری بهشون قالب میشه و یهو تو یه کشور قانونمند مثل کانادا یا ویراژ میدن یا میزنن جاده خاکی و خلاصه دردسرن.داداش سیا همه جا موجوده. حالا تو این هیر و ویر فقط خدا نکنه برف بیاد. بند بند وجود من میلرزه. اگر هم نخوام خودم بلرزونمش یه همکار ابله دارم که نقش سوهان روح رو تو زندگی روزای برفی من بازی میکنه. خدا نکنه دو تا قطره برف از آسمون بچّکه. راه میره میگه همه تصادف کردن. همه جاده ها بستس. چند نفر مردن. عصری تازه بدتر میشه. خلاصه اینقدر میگه که من خود استرس جوش رو به رعشه میندازه بعد منم یاد ائمه اطهار و زن و بچه و حیواناتشون میافتم و امن یجیب گویان و گریه کنان دست به دعا بر میدارم که اتفاقی برا همسر محترم نیفته. تازه موقع دیدنش چنان اشکی میریزم که انگار خدا دوباره بهم دادتش. بماند که تو این سرمای منهای ۳۰ اشک از چشمام نیومده تبدیل به یخ میشه و تق تق میخوره زمین. همه این حرفا رو گفتم که بگم آخه آدم نا حسابی تو که اینقده با این مساله مشکل داری به جای مهاجرت به کانادا میرفتی مناطق حاره که اصلا نمیدونن برف چیه. یا حداقل تو همون مملکت واموندت میموندی که خیالت راحت بود با یه برف چنان خیابونا قفل میشه که کسی نمیتونه از خونش جم بخوره. فوق فوقشم اگر مجبور شدی بزنی بیرون مثل اوندفعه میشه که با اولین برف زمستونی ۱۱ تا ماشین تو همت رو پل مدرس بهت میزنن ماشین پرشیا رو هاچ بک میکنن و خودتم با همه اعضأ خانوادت از ۱۱ شب تا ۴ صبح اونقدر ۱۱۰ رو میگیری که تمام اپراتور هاش میشناسنت تازه به روی مبارکشون هم نمیآرن که خدائ نکرده یه پلیس بفرستن صحنه رو باز بینی کنه. بعدم که میری کلانتری با همسر محترم که اون موقع دوران خوش نامزدی رو سپری میکردین یارو سروانه عوض اینکه به اصل قضیه برسه شناسنامه هاتون رو میخواد که ببینه چه نسبتی با هم دارین. و چون اسمتون تو شناسنامهای هم هنوز نرفته بعد اینکه پای مادر پدر هاتون رو کشید وسط استشهاد محلی پر میکنه که آیا اینا نامزدن یا نه. و خلاصه بعد یه ماه در به دری که ثابت میشه نامزدین تازه پرونده تصادفتون میاد رو و با هزار زحمت از بیمه پول میگیرین.
خوب تو که به اینا عادت داشتی مهاجرت کردنت چی بود؟ فکر کردی اینجا حلوا نظر میکنن؟ تازه فرق وطن عزیز با اینجا اینه که اینا چون به برف عادت دارن، تا پای مرگ هم آدم رو میکشن مدرسه و سر کار. یاد وطن عزیز به خیر که با یه پوش برف تپ و تپ تعطیلمون میکردن. اینا پول بیخود به کسی نمیدان و مثل خر از آدم کار میکشن. شوخی بردار هم نیست. یاد مدیر ابلهم در ایران به خیر چقدر اذیتش میکردیم… . بازم من نوستالژی زده شدم....
Monday, November 30, 2009
دوشنبه ۹ آذر ۱۳۸۸
اما از جشنای الکیشون. بماند که در سرتاسر بهار و تابستون کلی فستیوال دارن ولی الان سر سیاه زمستون تو یخبندون به مناسبت فینال فوتبال، شهر بهم ریختن، واقعا کمی تعجب داره. اول که سه شب تمام مرکز شهر تعطیل بود رسما. کنسرت زنده و غیر زنده و سوت و دست و رقصش به کنار، همه خودشون رو یه شکلای عجیب غریبی میکردن میریختن یهو تو خیابون. گویا نماد این تیمی که تو فینال بود سبز بود. بیا ببین خودشون روز چه جوری کرده بودن. قسم میخورم پیرمرده حداقل ۱۰۰ سال و داشت. یه جورایی تو مایه های همکلاسی نوح و اینا. بعد لباس قورباغه مهربون پوشیده بود سر خوش اومده بود تو خیابون. یا یه پیرزن که به جان خودم شیرین ۹۰ رو داشت موی مصنوعی سبز گذشته بود سرش وسط سرمای منهای ۱۰، دامن سبز کوتاه هم پوشیده بود اومده بود بیرون. خیلی های دیگه برداشته بودن هندونه رو نصف کرده بودن توش رو خالی کرده بودن گذشته بودن سرشون. تازه بعضیهاشون خلاقیت هم به خرج داده بودن و با بقیه هندونه شاخ درست کرده بودن چسبونده بون رو کلاهه. خلاصه داستانی بود این دو سه روزه.
داشتم با خودم فکر میکردم ما کجایم اینا کجان. یاد فوتبالای خودمون افتادم که میریختیم تو خیابون به قصد جشن و پایکوبی. بعد، کار فقط به وایسادن گوشهٔ میدون در کنار نیروی انتظامی ختم میشد یا نهایتا دور زدن تو جردن و فرشته… . یا ما بلد نبودیم چه جوری جوونی کنیم، یا اینا خیلی بلدن که حتی تو صد سالگی هم بی خیال نمیشن….
Tuesday, September 22, 2009
سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸ - آغاز مهر
بوی پاییز هوا رو برداشته. بوی نم بارون، بوی خاک نم خورده، بوی طراوت... . در شهر زیبای من تهران پاییز اومده. مدرسهها همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم شروع شده و بچهها با نشاط زیاد همینطور که با دوستان پارسالشون حال و احوال میکنن میرن تو حیاط و تو صاف میایستند. چه بی آلایش چه ساده و چه کودکانه. هیچ دقت کردین دوستیاتون که تو کودکی ایجاد شده چقدر پایدار تره؟ بگذریم ...
اما اینجا که من هستم، هنوز پاییز از راه نرسیده جای خودش رو به زمستون میده. البته از انصاف نگذریم که این یکی دو روزه روی تمام تابستون رو سفید کرد و هوا همش رو ۲۰ تا ۳۰ میچرخید. کلا هوا اینجا از ثبات اخلاقی بر خوردار نیست.الان که باید بارون بباره شده عین چله تابستون.
مهر از راه رسیده. ماه من ماه زیبای من. اما اینجا که من هستم بویی از مهر هم نمیاد. اینجا مدرسهها یه ۲۰ روزی هست که باز شدن.
پاییز زیبای شهر من تهران، اولین ساعت هاش رو پشت سر میذاره بی اینکه من در هیاهوش باشم، بی اینکه در شور و نشاطش باشم و بی اینکه در استرس گیر کردن تو ترافیک اولین روز مهرش. اینجا در غربت دومین پاییز زیبای شهرم تهران را نظاره گر نیستم... . اینجا در غربت دلم هوای بوی بارون و خاک و دود کرده. اینجا در غربت دلم هوای درخت خرمالوی خونه پدری رو کرده که بابا ازش بالا میرفت و مامان حرص میخورد که الان میافته و ما هم به این شیطنتهای بابا چه دلخوشانه فراغ از تمام مشکلاتی که از خونه ما خیلی دور بود میخندیدیم و بابا رو تشویق میکردیم. وای که چقدر دلم هوای اون حیاط قشنگمون رو کرده که هنوزم اول مهر اونقدر توش گل رز بود که مامان برام تزیینش کنه تا ببرم برا معلمام... .چقدر دلم هوای خانواده پر از محبتم رو کرده. اون صبحونهها که مامان برامون صبح به صبح درست میکرد و مجبورمون میکرد به زور تا لقمهٔ آخرش رو بخوریم. چقدر دلم هوای دوستای خوبم رو کرده، دوستایی که اندک محبتم رو چندین برابر پاسخگو بودن بی هیچ چشمداشتی، بی هیچ حسدی و بی هیچ بغضی. وای که اصلا چقدر دلم هوای تهرانم رو کرده... .