Wednesday, December 16, 2009

چهار شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸

داشتم با خودم فکر می‌کردم، من که اینهمه از محسنات ایران و مزخرفات اینجا مینویسم برای یک بار هم که شده جانب انصاف رو نگاه دارم و از روحیه ماه مهریم کمک بگیرم یه مطلب بنویسم که کمی‌، البته تاکید می‌کنم فقط کمی‌، در وصف اینجا باشه.

دیروز من و همسر محترم بعد اینکه هزار تا دعوت نامه اومد در خونه و یه میلیون بار تو تلویزیون ازمون درخواست شد، بالاخره رفتیم جهت تزریق واکسن آنفلانزای خوکی. رفتیم پذیرش گفتیم اومدیم آنفلازی خوکی بزنیم خانمه خودش بهمون پیشنهاد داد آنفلانزای معمولی رو هم بزنیم بعد که فهمید من آنفلانزا میگیرم سرفه می‌کنم گفت برات با ایمنی‌ در مقابل ذات الریه میزنم. خلاصه بعد از اینکه یه فرم بلند بالا پر کردیم و رفتیم نشستیم جهت تزریق، پرستاره ازم پرسید به چی‌ حساسیت دارم، منم گفتم سوزن سر آمپول، من از آمپول زدن میترسم. یهو دیدم خانومه کارشو ول کرد، دست منو گرفت تو دستش انگار که من دور از جون عزیزی رو از دست دادم و اون میخواد دلداریم بده، با اندوه فراوان زل زد تو چشمام و گفت، ببین عزیزم، امپولی که الان دارم میزنم، ممکنه درد داشته باشه، شاید تا چند روز نتونی حتا دستت رو تکون بدی و تب کنی‌ و حالت بد باشه. حالا بهم قول میدی استرس نداشته باشی‌ تا من بتونم کارم رو انجام بدم. بعد که دید من همینطور مات مونده‌ام گفت میخوای‌ بری چند روز بعد بیائی؟ دیدم نه جدی موضوعی ترس من رو جدی گرفته الانه که برام یه تخت بزارن من برم روش استراحت کنم استیک با سس قارچ بیارن با اورنج جوس و خلاصه همه کارشون و ول کنن بیان دورم حلقه بزنن بهم آرامش بدن، خلاصه با خجالت گفتم نه نمیترسم بزنین این وا مونده رو
دردسر ندمتون بعد کلی‌ سلام صلوات بالاخره واکسنا رو زدیم، ولی‌ مگه ولمون کردن، چای و نسکافه گذشته بودن صندلی‌ و دو تا تلویزیون جهت کودکان و بزرگسالان و گفتن برید بشینید ۱۵ دقیقه تحت نظر باشین که ما مطمئن بشیم حالتون بد نمیشه. اومدم بگم چه معنی داره فقط ۱۵ دقیقه؟ باید یکی‌ رو بفرستین شب تا صبح بالا سرمون که یه وقت خدای نکرده عطسه نکنیم که همسر محترم دستم رو کشید برد. به هر حال بعد کلی تشریفات بالاخره رضایت دادن ولمون کنن. اینجا بود که من یاد وطن عزیز تر از جان افتادم. من که خدا رو شکر به دلیل وجود خواهران دکترم در منزل هیچ وقت پام به مطب هیچ احد الناسی باز نمی‌شد ولی‌ یادمه برا واکسن هپاتیت ب رفته بودم انستیتو پاستور، تا اومدم خودم رو لوس کنم به دکتره بگم من از آمپول میترسم، جیغ کشید سرم، خانوم پاشو برو اگه می‌ترسی‌. ما اینجا ننشستیم که لوس بازی‌های شما رو جمع کنیم. کلی‌ آدم تو صف نشستن که واکسن بزن ما وقت برا این مسخره بازی‌ها نداریم. خلاصه چادر رو بسته بود کمرش و فقط یه چوب جارو کم داشت که منو ازونجا بیرون کنه
اینجا هست که من یاد این مثل قدیمی‌ می‌افتم " آسمون همه جایی یه رنگه ولی‌ وقتی‌ پای جون آدمی‌ زاد در میون باشه، در کشوری مثل ایران عزیز پشیزی هم بهش ارزش نمیدن". حالا چه ربطی‌ داشت خدا میدونه. به هر حال من این حرفا سرم نمیشه، ایران من بازم یه چیز دیگه‌س. لوس بازی و فوفول بازی هم حدی داره. والا

Thursday, December 10, 2009

پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۸


وقتی‌ صحبت از کانادا به میون میاد همه ما اولین چیزی که یادمون می‌افته سرماست. برف و زمستون طولانی و یخبندون. بعد یاد این فیلمای قطبی می افتیم که توش مژه‌های آدما یخ زده و آدماش حسابی خودشون رو پوشوندن. حالا اینا رو گفتم که این نکته رو اضافه کنم هیچ کدوم ما به یاد رانندگی‌ درین برف و سرما و بیرون رفتن از خونه نمیفتیم. قبل از همه چیز این نکته رو اضافه کنم که آسمون همه جای یه رنگه. در روستایی مثل روستای کنونی ما وقتی‌ برف میاد، همه دست و پاشون رو گم می‌کنن. بعد ایجاد تصادف میشه. تو خیابونا برف هنوز به زمین نرسیده تبدیل به یخ میشه. اگر شانس داشته باشین و باد بیاد، تمام این برفا به هوا میره و رو زمین نمیشینه که در اون صورت یک قدمیتون رو نمی بینین. اگر هم باد وجود نداشته باشه، تمام برفا زیر پای ماشیناتون تبدیل میشه به کوهی از یخ و باید به جای لاستیک یه جفت چوب اسکی بندازین زیر ماشینتون و ماشین رو بیمه حضرت ابو الفضل کنین که به جایی‌ نخورین یا خدایی نکرده کسی‌ نیاد از روتون رد شه. یه نکته دیگه هم بگم و اون این که راننده کامیون و راننده وانت جماعت همه جای دنیا عین همن. یعنی چون ماشینشون یه سر و گردن از همه بلند تره، حس قلدری بهشون قالب میشه و یهو تو یه کشور قانونمند مثل کانادا یا ویراژ میدن یا میزنن جاده خاکی و خلاصه دردسرن.داداش سیا همه جا موجوده. حالا تو این هیر و ویر فقط خدا نکنه برف بیاد. بند بند وجود من میلرزه. اگر هم نخوام خودم بلرزونمش یه همکار ابله دارم که نقش سوهان روح رو تو زندگی‌ روزای برفی من بازی میکنه. خدا نکنه دو تا قطره برف از آسمون بچّکه. راه میره میگه همه تصادف کردن. همه جاده ها بستس. چند نفر مردن. عصری تازه بدتر میشه. خلاصه اینقدر میگه که من خود استرس جوش رو به رعشه میندازه بعد منم یاد ائمه اطهار و زن و بچه و حیواناتشون می‌افتم و امن یجیب گویان و گریه کنان دست به دعا بر میدارم که اتفاقی برا همسر محترم نیفته. تازه موقع دیدنش چنان اشکی میریزم که انگار خدا دوباره بهم دادتش. بماند که تو این سرمای منهای ۳۰ اشک از چشمام نیومده تبدیل به یخ میشه و تق تق میخوره زمین. همه این حرفا رو گفتم که بگم آخه آدم نا‌ حسابی‌ تو که اینقده با این مساله مشکل داری به جای مهاجرت به کانادا میرفتی مناطق حاره که اصلا نمیدونن برف چیه. یا حداقل تو همون مملکت واموندت میموندی که خیالت راحت بود با یه برف چنان خیابونا قفل میشه که کسی‌ نمیتونه از خونش جم بخوره. فوق فوقشم اگر مجبور شدی بزنی‌ بیرون مثل اوندفعه میشه که با اولین برف زمستونی ۱۱ تا ماشین تو همت رو پل مدرس بهت میزنن ماشین پرشیا رو هاچ بک می‌کنن و خودتم با همه اعضأ خانوادت از ۱۱ شب تا ۴ صبح اونقدر ۱۱۰ رو میگیری که تمام اپراتور هاش میشناسنت تازه به روی مبارکشون هم نمی‌‌آرن که خدائ نکرده یه پلیس بفرستن صحنه رو باز بینی‌ کنه. بعدم که میری کلانتری با همسر محترم که اون موقع دوران خوش نامزدی رو سپری میکردین یارو سروانه عوض اینکه به اصل قضیه برسه شناسنامه هاتون رو میخواد که ببینه چه نسبتی با هم دارین. و چون اسمتون تو شناسنامهای هم هنوز نرفته بعد اینکه پای مادر پدر هاتون رو کشید وسط استشهاد محلی پر میکنه که آیا اینا نامزدن یا نه. و خلاصه بعد یه ماه در به دری که ثابت می‌شه نامزدین تازه پرونده تصادفتون میاد رو و با هزار زحمت از بیمه پول میگیرین.
خوب تو که به اینا عادت داشتی مهاجرت کردنت چی‌ بود؟ فکر کردی اینجا حلوا نظر می‌کنن؟ تازه فرق وطن عزیز با اینجا اینه که اینا چون به برف عادت دارن، تا پای مرگ هم آدم رو میکشن مدرسه و سر کار. یاد وطن عزیز به خیر که با یه پوش برف تپ و تپ تعطیلمون میکردن. اینا پول بیخود به کسی‌ نمیدان و مثل خر از آدم کار میکشن. شوخی‌ بردار هم نیست. یاد مدیر ابلهم در ایران به خیر چقدر اذیتش میکردیم… . بازم من نوستالژی زده شدم....

Monday, November 30, 2009

دوشنبه ۹ آذر ۱۳۸۸

مملکت غریبیست این بلاد کانادا. سه روز هست اینجا مسابقات فوتبال امریکایی برگزار میشده و فقط دلم می‌خواست بودین و میدیدین که اینا چه الکی‌ خوشایی هستن. البته اصولا من به این نتیجه رسیدم که مردم دنیا حالت تعادل ندارن یا ازین ور بوم میافتن یا ازون ورش. مثلا ما ملتی هستیم الکی‌ ناخوش. تو تقویم دنبال روز عزا میگردیم که یا بشینیم روضه گوش بدیم و گریه کنیم یا هم در حد متمدن ترش، تیپ بزنیم هفت قلم آرایش کنیم بریم میدون محسنی سینه زنی‌ و حسین پارتی. این کانادایی هام برعکس. تو تقویم دنبال مورد میگردن برا خوشحالی. اونوقت اصلا یادشون میره چند سالشونه کین چی‌ کاره ان. از ۶ ماه پیش به استقبال کریسمس می‌رن. هنوز بساط کریسمسشون بر پاست بساط ولنتاین رو علم می‌کنن. اونو جم نکرده می‌رن دنبال عید پاک و بعدم که تابستون چون اصولا هوا خوبه هر شبش جشنه. دروغ نگم یه روزم روز عزا داران. روز ۱۱ نوامبر یه یادبود برا شهداشون که طی‌ جنگهای مختلف شهید شدن ترتیب میدن. اونم چه جوری از یه هفته قبل همه جا پرچمای قرمز. بعد یه عده تو مکانهای عمومی‌ وای میستن گل شقایق میفروشن البته به صورت گل سینه. تو خیابون هم اگه عضو ارتش باشن خصوصاً این پیر مرد پیر زنا یه کلاه قرمز میذارن سرشون. در روز موعد هم رژه می‌رن و یه جاهایی مراسم یادبود برگزار می‌کنن از شهدا یاد می‌کنن و راس ساعت ۱۱ هم به مدت یک دقیقه سکوت می‌کنن و عزا داریشون به این صورت تموم میشه.
اما از جشنای الکیشون. بماند که در سرتاسر بهار و تابستون کلی‌ فستیوال دارن ولی‌ الان سر سیاه زمستون تو یخبندون به مناسبت فینال فوتبال، شهر بهم ریختن، واقعا کمی‌ تعجب داره. اول که سه شب تمام مرکز شهر تعطیل بود رسما. کنسرت زنده و غیر زنده و سوت و دست و رقصش به کنار، همه خودشون رو یه شکلای عجیب غریبی میکردن میریختن یهو تو خیابون. گویا نماد این تیمی که تو فینال بود سبز بود. بیا ببین خودشون روز چه جوری کرده بودن. قسم میخورم پیرمرده حداقل ۱۰۰ سال و داشت. یه جورایی تو مایه های همکلاسی نوح و اینا. بعد لباس قورباغه‌ مهربون پوشیده بود سر خوش اومده بود تو خیابون. یا یه پیرزن که به جان خودم شیرین ۹۰ رو داشت موی مصنوعی سبز گذشته بود سرش وسط سرمای منهای ۱۰، دامن سبز کوتاه هم پوشیده بود اومده بود بیرون. خیلی های دیگه برداشته بودن هندونه رو نصف کرده بودن توش رو خالی‌ کرده بودن گذشته بودن سرشون. تازه بعضیهاشون خلاقیت هم به خرج داده بودن و با بقیه هندونه شاخ درست کرده بودن چسبونده بون رو کلاهه. خلاصه داستانی بود این دو سه روزه.
داشتم با خودم فکر می‌کردم ما کجایم اینا کجان. یاد فوتبالای خودمون افتادم که میریختیم تو خیابون به قصد جشن و پایکوبی. بعد، کار فقط به وایسادن گوشهٔ میدون در کنار نیروی انتظامی ختم میشد یا نهایتا دور زدن تو جردن و فرشته… . یا ما بلد نبودیم چه جوری جوونی‌ کنیم، یا اینا خیلی‌ بلدن که حتی‌ تو صد سالگی هم بی خیال نمیشن….

Tuesday, September 22, 2009

سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸ - آغاز مهر

بوی پاییز هوا رو برداشته. بوی نم بارون، بوی خاک نم خورده، بوی طراوت... . در شهر زیبای من تهران پاییز اومده. مدرسه‌ها همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم شروع شده و بچه‌ها با نشاط زیاد همینطور که با دوستان پارسالشون حال و احوال می‌کنن می‌رن تو حیاط و تو صاف می‌‌ایستند. چه بی‌ آلایش چه ساده و چه کودکانه. هیچ دقت کردین دوستیاتون که تو کودکی ایجاد شده چقدر پایدار تره؟ بگذریم ...

اما اینجا که من هستم، هنوز پاییز از راه نرسیده جای خودش رو به زمستون میده. البته از انصاف نگذریم که این یکی‌ دو روزه روی تمام تابستون رو سفید کرد و هوا همش رو ۲۰ تا ۳۰ میچرخید. کلا هوا اینجا از ثبات اخلاقی‌ بر خوردار نیست.الان که باید بارون بباره شده عین چله تابستون.

مهر از راه رسیده. ماه من ماه زیبای من. اما اینجا که من هستم بویی از مهر هم نمیاد. اینجا مدرسه‌ها یه ۲۰ روزی هست که باز شدن.

پاییز زیبای شهر من تهران، اولین ساعت هاش رو پشت سر میذاره بی‌ اینکه من در هیاهوش باشم، بی‌ اینکه در شور و نشاطش باشم و بی‌ اینکه در استرس گیر کردن تو ترافیک اولین روز مهرش. اینجا در غربت دومین پاییز زیبای شهرم تهران را نظاره گر نیستم... . اینجا در غربت دلم هوای بوی بارون و خاک و دود کرده. اینجا در غربت دلم هوای درخت خرمالوی خونه پدری رو کرده که بابا ازش بالا میرفت و مامان حرص میخورد که الان می‌افته و ما هم به این شیطنتهای بابا چه دلخوشانه فراغ از تمام مشکلاتی که از خونه ما خیلی‌ دور بود میخندیدیم و بابا رو تشویق میکردیم. وای که چقدر دلم هوای اون حیاط قشنگمون رو کرده که هنوزم اول مهر اونقدر توش گل رز بود که مامان برام تزیینش کنه تا ببرم برا معلمام... .چقدر دلم هوای خانواده پر از محبتم رو کرده. اون صبحونه‌ها که مامان برامون صبح به صبح درست میکرد و مجبورمون میکرد به زور تا لقمهٔ آخرش رو بخوریم. چقدر دلم هوای دوستای خوبم رو کرده، دوستایی که اندک محبتم رو چندین برابر پاسخگو بودن بی‌ هیچ چشمداشتی، بی‌ هیچ حسدی و بی‌ هیچ بغضی. وای که اصلا چقدر دلم هوای تهرانم رو کرده... .

Wednesday, September 9, 2009

چهار شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸

دیدم امروز ۹/۹/۹ هست و بهترین فرصت برا شروع دوباره بلاگ نویسی.
اونقدر مشاغل مختلف تو این مدت داشتم که اصلا فکر باز برا نوشتن برام نمونده بود. البته منظورم از مشاغل جمع مشغله هست ها نه اینکه هی‌ کار عوض کردم. خلاصه از مسایل سیاسی و اجتماعی بگیرید تا سیاحتی و ارتباطی‌
امروز می‌خواستم سال تمام این کانادایی‌های عزیز رو تبریک بگم. البته اگر خدایی نکرده دوباره عده ای کم اعتماد به نفس که به دلیل ضعف شخصیت همه چیز رو به خودشون نسبت میدن، این رو به خودشون نگیرن. نمیدونم چی‌ شده یا اصلا چه جوری اینجوری شده، ولی‌ مثل اینکه مطلب قبلیم به مذاق عده ای از دوستان خوش نیومده. البته دوست که چه عرض کنم … . بی‌ خیال. خلاصه همسر محترم فرمودن که طی‌ مکالماتی که با یکی‌ از این افراد داشته ایشون و یکی‌ دیگه از رفقاشون این مطلب رو به خودشون گرفتن. من اصولا نمیدونم چرا عده ای از آدما رفتارای دوستانه من رو به خودشون میگیرن و فکر می‌کنن اینقدر برا من مهم هستن که من تمام فکر و ذکرم اوناس. نه لطفا اشتباه نکنین. گذشت آن‌ زمانی‌ که به خاطر دوستیمون، چه بیهوده با هر کس ونا کسی‌ برا شما در میفتادم شما اینقدرا هم برام مهم نیستین. خلاصه من همین الان اعلام می‌کنم نه مطلب قبلی‌ نه این مطلب و نه هیچ مطلب آینده ای که تو این بلاگ هست به هیچ کسی‌ ربطی‌ نداره.
داشتم می‌گفتم. من همیشه فکر می‌کردم که ما ایرانی‌ها اصولا آدمای نژاد پرستیی هستیم و مثلا از اینکه به ما بگن عرب عرق ملی مون به جوش میاد و اون چنان تاریخ و تمدن ایران و ایرانی رو به رخ عالمیان میکشیم که کورش کبیر روحش روزی هزار مرتبه شاد میشه. هر کی‌ مخالفه اعلام کنه. چند بار اتفاق افتاده خصوصاً برا ما غربت نشینان که بیان بپرسن: زبان شما عربی‌ هست؟ یا ابو علی‌ سیینا عرب بوده؟ یا یا یا های دیگه و شما خونتون به جوش نیومده باشه تو شکم طرف نرفته باشین و کل تاریخ ایران رو از زمان هخامنشیان تا دوران معا صر، که بهتره یه قسمتاییش رو حذف کنید، تعریف نکرده باشین؟؟ نه واقعا چند بار برا هممون این اتفاق افتاده؟؟
ما ایرانیها چون یه تمدن ۷۰۰۰ سال و یه تاریخ ۲۵۰۰ ساله پشت سرمونه اگه این کار رو کنیم حقمونه و اگه غیر از این باشه کمی‌ جای تامل داره ولی‌ آخه این کانادایی‌ها چی‌ میگن؟؟
بماند که همیشه مملکت بیچارهٔ ما بار‌ها دستخوش حملهٔ عرب و مغول و غیره و غیره بوده ولی‌ با تمام این اوصاف ما همچنان عرق ملی مون رو داریم. حالا من موندم این کانادایی‌ها که کل تاریخ مملکتشون به زور به دویست سال هم نمیرسه و خودشون از نقاط مختلف جهان پا شدن اومدن اینجا چی‌ میشه که یهو احساس عرق ملی‌ فراگیرشون میشه. به تمام این مطالب این رو هم باید اضافه کنم که اصولا تمام زندگی و اقتصاد این مملکت با ما مهاجرا می‌گذره. همین براشون کافی‌ که هر مهاجری که وارد این مملکت میشه باید حد اقل ۱۰۰۰۰ دلار با خودش بیاره. خوب دیگه صنعت از این قوی تر چی‌ میخواین: مفت ومجانی‌ بدون هیچ سرمایه گذاری حداقل روزی چند تا ۱۰۰۰۰ دلار از یه مملکت دیگه ای وارد مملکتتون بشه. اسم جدید این صنعت، صنعت مهاجرت هست. میتونین اینو به تمام صنایع منقول و غیر منقول اضافه کنین. خلاصه من این سوال همچنان در ذهنم مونده که چی‌ میشه که اینا برا ما‌ها ادا در میارن و رگ نژاد پرستیشون یهو میزنه بالا؟ مثلا یکی‌ از همین افراد نژاد پرست دیروز باعث شد من با ۴ ساعت تاخیر برسم خونه. دیروز من برا اولین بار در تاریخ زندگیم در کانادا سوار اتوبوس شدم که برم خونه. به رانندهٔ ابله هم گفتم که کجا می‌خوام برم ها. و اون آقا که سالشم مبارک گفت اتوبوس درست رو گرفتم. خودم هم دیدم داره از مسیر دیگه میره‌ها ولی‌ از اونجا که خطی‌ که سوار شدم خطی‌ بود که دور شهر میگرده و همچنین فکر می‌کردم مگه میشه راننده اشتباه کنه نشستم. سر راه هم بیشترین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که هر کانادایی که قبل از ایستگاه دست تکون می داد آقا رانندهه نگه میدشت ولی‌ برا غیر کنادیی‌ها نه!! خلاصه دردسرتون ندم ساعت ۴ سوار اتوبوس شدم و ساعت ۶:۳۰ رفتم پیش راننده گفتم چرا پس به فلان جا نمیرسیم و راننده هم گفت اه! من که اصلا اونجا نمیرم. در جواب منم که گفتم خوب من ازت پرسیدم گفت : سوری. اینجا من یه مدل جدید عذر خواهی یاد گرفتم که اسمشو گذشتم میخوای‌ بخوا نمی‌خوای هم غلط کردی مجبوری بخوای. اینا موقعی که یه اشتباهی کردن، که جالبه کم هم پیش نمیاد، یه قیافهٔ مظلوم به خودشون میگیرن. لباشون رو غنچه می‌کنن و اونچنان با غلظت میگن “سووووررررری” که تو نتونی هیچی‌ بگی‌. این معادل "همین ایست که هست" در زبان شیرین فارسیه. باز تو ایران وقتی‌ یکی‌ بهت میگفت همین ایست که هست یه چهار تا بد وبیراه بارش میکردی عقده های دلت خالی‌ میشد ولی‌ اینجا که ازین (دور از جون شما) غلطا نمیتونی‌ بکنی‌. خلاصه من موندم حالا چی‌ کار کنم. جدی جدی گم شده بودم. اونجا که من پیاده شدم کجا بود؟ درست در جهت خلاف خونه ما. داشتم فکر می‌کردم چه خاکی تو سرم بریزم. دنبال کش میگشتم موهام و دم موشی کنم یه آبنبات بگیرم دستم برم پیش پلیس بگم:
Eskuss me I am lost pilis find me
گفتم پلیسه برنمیگرده بگه تو با این هیکلت این اداها چیه در میاری اصلا تو غلط کردی گم شدی؟ خلاصه پرسون پرسون یه خط اتوبوس گرفتم خودم و به هر زحمتی بود رسوندم مرکز شهر و از اونجا دیگه بلد بودم چه جوری برم خونه. حالا کی‌ رسیدم خدا میدونه باورم نمیشد خونه ام.
این اتفاق‌ها همه برا این بود که اصولا ما خصوصاً ایرانیها فکر می‌کنیم این خارجیها اصلا کرم ندران. د نه د! دارن بدم دارن. تا ببینن چشم و ابروت مشکی‌ هست و یه کم هم لهجه داری اونجوری که باید میپیچوننت بعدم که شکایت کنی‌ یه “سووووررررری” میگن و ختم قائله. دیگه هم حرف نمیتونی‌ بهشون بزنی‌. اینا رو گفتم که اصولا دوستان عزیزی که در شرف مهاجرت هستن درس بگیرن و من آینه عبرتشون بشم.
خلاصه سال تمام این کانادایی‌ها با این عرق ملی‌ و نژاد پرستی بی‌ ریشه و مسخرشون مبارک

Monday, April 27, 2009

روز نوشت ها

دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

یخ زدگی مغزئ شنیدین؟؟ خوب من نزدیک ۲ ماهی‌ هست که دچارش شده بودم! راستش اول که یه شوک خیلی‌ بزرگ بهم وارد شد چون یکی‌ از عزیز انمو از دست دادم بعدم که در حال هوای ایران رفتن بودم و از وقتی‌ هم که از سفر برگشتم اونقدر صنم دارم که گل یاسمن بانوی وبلاگم درش گمه!

اما امروز بعد اینهمه می‌خواستم بگم درسته من یه کمی‌ سرم شلوغ بوده ولی‌ هستم و کلی‌ هم سوژه جالب برا نوشتن دارم از جمله “ سال همهٔ اونا که خودشون میدونن مبارک “ (نیس امسالم سال گاوه!!!!). البته خدایی نکرده حمل بر بی‌ ادبی‌ نشه ها. من منظورم فقط انسانهایی هست که رفتارایی می‌کنن که میشه امسال رو بهشون تبریک گفت!! خلاصه این برا خودش سوژه‌ای شده از ابتدای سال و تو مدت اقامت در وطن. داشتم فکر می‌کردم واقعا چقدر آدم هس دور و بر، که واقعا سالشون مبارک!! یه کم دور و اطراف خودتونو نیگاه کنید! نه اینجوری نه!! اون جوری که باید نگاه کنین!! واقعا چند نفر رو میتونین نام ببرین که میتونین بهشون سالشونو تبریک بگین. حالا لزومی نداره که این افراد حتما کار خارق العاده ای کنن. همین که چیزی حالیشون نشه کافیه! حالا اون چیز میتونه هر چی‌ که خودتون دوست دارین باشه! انسانیت، محبت، عشق، علاقه، صداقت، رفاقت، و و و... . اینم می‌تونم اضافه کنم که شاید یکی‌ همه اینا حالیش بشه ولی‌ از رو حماقت یه کاری کنه که بازم در خور باشه بهش گفت سالش مبارک! مثل عوض کردن یه حرف یا حرف در آوردن که آی بازار داغی‌ داره میون ما ایرانی ها!

خلاصه از الان به مدت ۳۲۷ روز برین حالشو ببرین و این سال میمون و مبارک رو به همهٔ گاو های عزیز دورو برتون تبریک بگین!

Tuesday, March 3, 2009

روز نوشت ها

سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۷

کلا ما تکلیفمون رو با این کانادایی‌ها نفهمیدیم. همه میگن این غربیها آدمهای رکی هستن اگه نخوان کاری رو انجام بدن صاف صاف تو چشت نگاه می‌کنن میگن نه!! یا اصلا اهل تعارف ماروف نیستن و تا نخوان هیچ کاری برات نمیکنن چه برسه به اینکه خودشون پیشنهاد انجام یه کاری رو بدن یعنی از جون و دل میخوان این کارو انجام بدن و تو هم باید همینطور رک باشی‌ باهاشون و اگه دوست داری اون کار انجام بشه قبول کنی‌.

خوب من هم به همین توضیح همیشه بسنده کرده‌ام و با اینا مثل خودشون هستم. ولی‌ نمیدونم امروز چرا قیافهٔ این مدیر ابلههٔ من رفت تو هم!!!؟؟ راستش من هفتهٔ دیگه یه جلسه آموزشی دارم باید برم دفتر اصلی شرکت که تو شمال شهر واقع شده. شمال شهر میگم شما یه فاصله از پیچ شمرون تا حداقل قلهک رو در نظر بگیرین! اول قرار بود این مدیرمون هم آموزش ببینه. خوب بلاخره نمیشه که من یه وقت خدای نکرده یه مورد ازش بیشتر بلد باشم. ولی‌ نمی‌‌دونم چی‌ شد امروز صبح که منو دید گفت من هفتهٔ دیگه نمی‌‌تونم بیام. بعدم بهم گفت چه جوری میری؟؟ منم گفتم احتمالا همسر گرامی‌ منو میرسونن. آخه من هنوز به رانندگی‌ تو این برف و سرما عادت ندارم. بعدم نیست تو ایران همش استرس داشتم نکنه یکی‌ پشت سرم بمونه بهم متلک بندازه بگه فرمون تو ماشین رخت شویی هست و اینا و منم همیشه خدا ویراژ میدادم و حتئ از لج این راننده خفنا لائی میکشیدم میپیچیدم جلوشون اینجام این عادت روم مونده و خلاصه یه یکی‌ دوباری که خواستم همون عادت و اینجام پیاده کنم یه چندتا جریمهٔ مشتی‌ شدم که حسابی‌ تو این عالم وا نفسای بحران اقتصادی حالم جا اومده. جریمه که میگم نه فکر کنین حالا میشه گفت جناب سروان به خدا بچم رو گازه یا کلاسم دیر شده اگه دیر برسم مشروط میشم بابام سکته میکنه یا به موتون قسم آخرین بارمونه و از این کارا که تو ایران عزیز میکردیم ها!! نه اینجا اصلا از این خبرا نیست! ازت عکس میگیرن آه! بعدم اگه بری شکایت کنی‌ بگی‌ ما نبودیم و محاله ما اینجوری رانندگی‌ کنیم و ما تو یه کشور متمدن با ۷۰۰۰ سال تمدن زندگی‌ کردیم اونجا به خاطر فرهنگ و تمدنمون اصلا عادت نداشتیم این مدلی‌‌ها رانندگی‌ کنیم یهو برات یه پاکت میاد که توش یه گزارشه به انضمام چند تا ورق عکس. چه عکسایی با چه کیفیتایی! رو کاغذ گلاسه تمام رنگی‌ طوری که عکسای عروسیمونم اینجوری با این کیفیت نبود (البته ما که کلا به قول یکی‌ از دوستان که لطف بسیار زیادی هم به ما دارن!!! عکس‌های عروسیمون خیلی‌ آشغال بوده!!!!) بعد این عکس‌ها با یه گزارش لحظه به لحظه میاد که از ثانیهٔ وقوع جرم (چون شما الان از نظر قانون مجرمین) برات توضیح داده. حتئ صدم ثانیه هم تو این گزارش نوشته شده. خلاصه جریمه اصلا اینجا راه در رو نداره و تا یک قرون آخرش رو ازت میگیرن

چی‌ داشتم می‌گفتم؟؟ آهان خلاصه من داشتم به این مدیرمون می‌گفتم امیدوارم که هفته دیگه هوا خوب باش که من میخوام برم اون یکی‌ دفتر راحت باشم تو رانندگی‌ دیدم یهو گفت میتونی‌ بیایی اینجا من میبرمت میرسونمت! راستش اومدم بگم ‌ای وای اختیار دارین این چه کاریه ما رو مدیون خودتون می‌کنین. دیدم این چرت و پرتا و این تعارفا اصلا تو زبون اینا جا نداره. مثلا فرض هم کنین من می‌خواستم این جملات رو به انگلیسی‌ ترجمه کنم! چی‌ باید می‌گفتم واقعا؟؟

wow ouch you have authority!!! you make me your debtor

خلاصه دیدم این که خیلی‌ ضایع هست گفتم بذار مثل خودشون رک باشم. گفتم:

“Wow that would be great! thank you”

که دیدم قیافهٔ این مدیرمون رفت تو هم. منم ادامه دادم که حالا تا هفته بعد ببینیم چی‌ پیش میاد. خلاصه ما آخرم نفهمیدیم باید با این کانادایی‌ها رک بود یا نه!!!!


Wednesday, February 25, 2009

روز نوشت ها

پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

خدا پدر مادر این مدیر ابله ما رو بیامرزه که بهم گفته یه مقدار از کارمو یاد این همکار خرفتم بدم و چون اون صبح سرش شلوغه منم کارمو گذشتم برا بعد ناهار تا اونجوری که باید کارو حالیش کنم! خلاصه اینهمه روده درازی کردم که بگم امروز میخوام یک خاطره از خودم در کنم در ارتباط با یکی‌ از گرفته شدن هام توسط کمیته در ایران عزیز.

آقا ما با همسر گرامی‌ به قول این خارجیها داشتیم date میکردیم. ششمین ماه دوستیمون بود که مثل این فیلم هندیا عاشق شدیم و خلاصه فهمیدیم که قضیمون داره جدی میشه. نمیخوام حالتونو بد کنم ولی‌ تو مایه‌های ماهگرد و اینا هر ماهگرد دوستیمون برا هم یه کادویی میخریدیم. اون ماه خوب ششمین ماهگردمون بود و حسابی سرمست از عشقولانه و اینا تصمیم گرفتیم به مناسبت این دوستیی مقدس برا هم حلقه بخریم. اون شب حسابی سرد بود و ما هم بجای قدم زدن در پارک بعد از قرار همیشگیمون در کافی شاپ تارا که حتما مستحضر حضور همتون هست، همون که تو مرکز خرید گاندی هست و یه پسره به اسم منصور تقریبا مدیریتشو به عهده داره، خلاصه بعد کافی شاپ قرار شد به جای قدم زدن در پارک بریم خیابان گردی و معمولا این خیابان گردی به رسوندن من به منزل ختم میشد. از اونجایی‌ که منزل پدری ما در خیابانهای اطراف میدان محسنی واقع شده و اونجا هم همیشهٔ خدا شلوغه ما یه میونبر‌هایی‌ کشف کرده بودیم و عینهو این راننده تاکسی ها از اون میونبرها میرفتیم خونه. دست برقضا یکی‌ از این میونبرها یه کوچهٔ خلوت بود که جون میداد برا یه گپ دوستانه زدن (قسم میخورم فقط یه گپ دوستانه!). البته اینو همین جا اضافه کنم که این کوچه اون موقع‌ها خلوت بود و الان از وقتی‌ دور برگردون بیمارستان مفید تو شریعتی‌ رو بستن قیامتی شده که بیا و ببین. خلاصه ما در همون روز رمانتیک ششمین ماهگرد دوستیمون مشغول گپ بودیم که ییهو یه موتوریه با یه عالم سرو صدا و آرتیست بازی همچین پیچید جلو ماشین که ما فکر کردیم دارن صحنه کبرا ۱۱ رو تو ایران بازسازی می‌کنن. بعد دو فقر از این دلبندان بسیجی‌ ریختن پایین و به همسر گرامی‌ گفتن آقا شما پیاده شین. خلاصه من دیدم همسرم موبایلشو فوری برداشت و شروع کرد با یکی‌ الکی‌ حرف زدن و هیچی‌ نشنیدم دیگه. حسابی اوضاع بد بود و داشتم فکر می‌کردم که بابا جونه خونس یا نه چون اگه زنگ میزدن خون قشنگ کلم بریده شده بود. حالا با مامان جونه یه گفتمانی میشد کرد (خصوصا که اون موقع بحث گفتمان حسابی داغ بود!) ولی‌ پدر جان اصلا شوخی‌ بردار نبود و تیکه بزرگم قطعا گوشم بود. تو همین فکرا بودم که چه خاکی تو سرم کنم که دیدم یکی‌ از بسیجی‌ ها اومد طرف من که تو ماشین بودم اون یکی‌ هم همسر گرامی‌ رو نیگه داشت. داشتم کیفمو بر میداشتم که پیاده شم باهشون برم کمیته دیگه … که دیدم گفت چند تا سوال داشتم. من که رسما مرده بودم، ولی‌ خوب من یه حسنی دارم که کلا چهره‌ام خونسرده. بین دوستام به خونسردترین موجود رو زمین معروفم که در عین بد بودن اوضاع قادره با یه لبخند خیلی‌ خونسرد صحبت کنه (البته اینا که میگم مال قدیما بودا الان در اثر مهاجرت دچار یه مقدار متنابه خشانت شدم) خلاصه من همهٔ اعمهٔ اطهارو ذکر گرفته بودم که دیدم آقاهه پرسید ایشون کیتون باشن؟؟ من فوری گفتم نامزدم. گفت سر مراسم بله برون مادر ایشون چی‌ کادو دادن؟؟ با خودم گفتم یا ابو الفضل همه جور سوالی شنیده بودیم الا این یکی. آخرین سوالی که شنیده بودیم رنگ یخچال خونشون و مارک تلویزینشون و … این چیزا بود ولی‌ این سوال بداعتی بود در نوع خودش. مونده بودم چی‌ بگم که ییهو یاد همون حلقه هه که به مناسبت ششمین ماهگرد دوستیمون همون روز برا هم خریدیم افتادم. گفتم بذار یه کم داغشم بکنم موضوع رو. گفتم آقا دست رو دلم نذارین. چیزی ندادن که!! ۵۰ نفر آدم اومدن همین یه حلقه با یه قواره پارچه گرفتن دستشون آوردن. داشتم همینطوری پشت فامیل شوهر بیچاره صفحه میذاشتم که دیدم آقاهه گفت بسه دیگه و رفت. گفتم خدا به داد برسه. اول زنگ میزنم به خواهرام میگم یواش یواش با آب قند و قرص زیر زبونی مامان رو آماده کنن بعدم راضیش کنن به بابا هیچی‌ نگه تا من برم خودم خونه توبه کنم که دیدم همسر گرامی‌ تشریف آوردن. تا اومد تو ماشین گفت چی‌ شد؟؟ چی‌ پرسیدن؟؟ گفتم اینو منم این جوابو دادم. دیدم مرد از خنده گفت ایول از منم همینو پرسییدن منم همین جوابو دادم. بعدم گفت که تو این مدت داشته تو ذهنش حساب کتاب پولشو میکرده که بهشون بگه بیخیال ما شن خودش یه جوری از خجالتشون در میاد. خلاصه اصلا فکر نمیکرده منم همون جوابو بدم. خصوصا که این سوال کاملا جدید بود و تا حالا از هیچ کی‌ نشنیده بودیمش. خلاصه همون شب سوال جدید کنکور به همهٔ دوستان مخابره شد.

بعضی وقتا تله پاتی هم بد نیست. خصوصا در چنین مواقعی به داد آدم میرسه. کلا فکر کنم از همون شب بود که همسرم تصمیم جدیشو در مورد من گرفت .……


روز نوشت ها

چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷

امروز بعد از یک ماه که هوا رو۱۵- و۵+ دور میزد یهو هوا شد منهای ۲۱
تازه این چیزی هست که دما سنج نشون میده. با احتساب باد درجه احساسش میشه ۳۱ - . وقتی‌ هوا از ۲۰- تو این سر دنیا میره پایین تر میگیم یخ داریم می‌زنیم
تو تهران خودمون طاقت ۱۰- شم نداشتیم‌ها ولی‌ خوب از وقتی‌ مهاجرت کردیم کلا پوستمون کلفت شده، ۱۵- برامون بهاره و تا ۲۰- قابل تحمل. حالا میخواین باور کنین میخواین نکنین
حالا بدتر از این هوای سرد میدونین چیه؟؟ اینکه صبح تو سر زنان بیاین از خونه بیرون با کلی‌ استرس که وای دیرم شد بعد تو خیابون پشت یکی‌ از این کانادایی‌های با تربیت تیتیش با احتیاط گیر کنین... اینا همینجوریشم وسط چله تابستون به هم بفرما میزنن که شما اول بفرماین بعد فکرشو کنین یه برفم بیاد، خدا به دادتون برسه… . یاد اون لائی کشیدنای تو تهران افتادم آخی یادش به خیر تو ایران زمین و جردن چه ویراژایی میدادیم.‌ای بابا من باز دچار نوستالژی شدم، اصلا و اصولا اینجا که باشی‌ همه چیه وطن میشه گل و بلبل

Tuesday, February 24, 2009

اولین نوشته

سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷
سلام
خیلی‌ مختصر توضیح میدم که ایدهٔ راه اندازی این بلاگ زمانی‌ به ذهنمون خطور کرد که اومدیم غربت! خوب این یه راه ارتباطی‌ بود با زبان شیرین مادری و ضمنا برای تعریف خاطراتی که تو ایران یا در غربت برا هر کدوم ما اتفاق می‌‌افته. که این از اسم بلاگ هم کاملا مشخص هست. ابتدا قرار بود این بلاگ به منظور تعریف خاطرات ما از شیطنتهامون در ایران و دچار شدن به دست نیروهای عزیز انتظامی باشه ولی‌ من تصمیم گرفتم اینو بذارم جز یکی‌ از پیوندهای این سایت. بنابرین من کاملا پذیرای هر گونه خاطره ای هستم و ازتون میخوام خاطرات خودتونو به این ایمیل بفرستین تا در سایت گذاشته بشه
توضیح میدم که تمامی مطالب شما فقط توسط خود من خوانده میشه و در صورتی‌ که نخواهید نامی‌ از شما در پایان خاطره برده نمیشه
باشد که با اینکار موجب شادی خاطر عزیزان غربت نشین و دوستان مقیم وطن باشیم