Tuesday, September 22, 2009

سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸ - آغاز مهر

بوی پاییز هوا رو برداشته. بوی نم بارون، بوی خاک نم خورده، بوی طراوت... . در شهر زیبای من تهران پاییز اومده. مدرسه‌ها همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم شروع شده و بچه‌ها با نشاط زیاد همینطور که با دوستان پارسالشون حال و احوال می‌کنن می‌رن تو حیاط و تو صاف می‌‌ایستند. چه بی‌ آلایش چه ساده و چه کودکانه. هیچ دقت کردین دوستیاتون که تو کودکی ایجاد شده چقدر پایدار تره؟ بگذریم ...

اما اینجا که من هستم، هنوز پاییز از راه نرسیده جای خودش رو به زمستون میده. البته از انصاف نگذریم که این یکی‌ دو روزه روی تمام تابستون رو سفید کرد و هوا همش رو ۲۰ تا ۳۰ میچرخید. کلا هوا اینجا از ثبات اخلاقی‌ بر خوردار نیست.الان که باید بارون بباره شده عین چله تابستون.

مهر از راه رسیده. ماه من ماه زیبای من. اما اینجا که من هستم بویی از مهر هم نمیاد. اینجا مدرسه‌ها یه ۲۰ روزی هست که باز شدن.

پاییز زیبای شهر من تهران، اولین ساعت هاش رو پشت سر میذاره بی‌ اینکه من در هیاهوش باشم، بی‌ اینکه در شور و نشاطش باشم و بی‌ اینکه در استرس گیر کردن تو ترافیک اولین روز مهرش. اینجا در غربت دومین پاییز زیبای شهرم تهران را نظاره گر نیستم... . اینجا در غربت دلم هوای بوی بارون و خاک و دود کرده. اینجا در غربت دلم هوای درخت خرمالوی خونه پدری رو کرده که بابا ازش بالا میرفت و مامان حرص میخورد که الان می‌افته و ما هم به این شیطنتهای بابا چه دلخوشانه فراغ از تمام مشکلاتی که از خونه ما خیلی‌ دور بود میخندیدیم و بابا رو تشویق میکردیم. وای که چقدر دلم هوای اون حیاط قشنگمون رو کرده که هنوزم اول مهر اونقدر توش گل رز بود که مامان برام تزیینش کنه تا ببرم برا معلمام... .چقدر دلم هوای خانواده پر از محبتم رو کرده. اون صبحونه‌ها که مامان برامون صبح به صبح درست میکرد و مجبورمون میکرد به زور تا لقمهٔ آخرش رو بخوریم. چقدر دلم هوای دوستای خوبم رو کرده، دوستایی که اندک محبتم رو چندین برابر پاسخگو بودن بی‌ هیچ چشمداشتی، بی‌ هیچ حسدی و بی‌ هیچ بغضی. وای که اصلا چقدر دلم هوای تهرانم رو کرده... .

Wednesday, September 9, 2009

چهار شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸

دیدم امروز ۹/۹/۹ هست و بهترین فرصت برا شروع دوباره بلاگ نویسی.
اونقدر مشاغل مختلف تو این مدت داشتم که اصلا فکر باز برا نوشتن برام نمونده بود. البته منظورم از مشاغل جمع مشغله هست ها نه اینکه هی‌ کار عوض کردم. خلاصه از مسایل سیاسی و اجتماعی بگیرید تا سیاحتی و ارتباطی‌
امروز می‌خواستم سال تمام این کانادایی‌های عزیز رو تبریک بگم. البته اگر خدایی نکرده دوباره عده ای کم اعتماد به نفس که به دلیل ضعف شخصیت همه چیز رو به خودشون نسبت میدن، این رو به خودشون نگیرن. نمیدونم چی‌ شده یا اصلا چه جوری اینجوری شده، ولی‌ مثل اینکه مطلب قبلیم به مذاق عده ای از دوستان خوش نیومده. البته دوست که چه عرض کنم … . بی‌ خیال. خلاصه همسر محترم فرمودن که طی‌ مکالماتی که با یکی‌ از این افراد داشته ایشون و یکی‌ دیگه از رفقاشون این مطلب رو به خودشون گرفتن. من اصولا نمیدونم چرا عده ای از آدما رفتارای دوستانه من رو به خودشون میگیرن و فکر می‌کنن اینقدر برا من مهم هستن که من تمام فکر و ذکرم اوناس. نه لطفا اشتباه نکنین. گذشت آن‌ زمانی‌ که به خاطر دوستیمون، چه بیهوده با هر کس ونا کسی‌ برا شما در میفتادم شما اینقدرا هم برام مهم نیستین. خلاصه من همین الان اعلام می‌کنم نه مطلب قبلی‌ نه این مطلب و نه هیچ مطلب آینده ای که تو این بلاگ هست به هیچ کسی‌ ربطی‌ نداره.
داشتم می‌گفتم. من همیشه فکر می‌کردم که ما ایرانی‌ها اصولا آدمای نژاد پرستیی هستیم و مثلا از اینکه به ما بگن عرب عرق ملی مون به جوش میاد و اون چنان تاریخ و تمدن ایران و ایرانی رو به رخ عالمیان میکشیم که کورش کبیر روحش روزی هزار مرتبه شاد میشه. هر کی‌ مخالفه اعلام کنه. چند بار اتفاق افتاده خصوصاً برا ما غربت نشینان که بیان بپرسن: زبان شما عربی‌ هست؟ یا ابو علی‌ سیینا عرب بوده؟ یا یا یا های دیگه و شما خونتون به جوش نیومده باشه تو شکم طرف نرفته باشین و کل تاریخ ایران رو از زمان هخامنشیان تا دوران معا صر، که بهتره یه قسمتاییش رو حذف کنید، تعریف نکرده باشین؟؟ نه واقعا چند بار برا هممون این اتفاق افتاده؟؟
ما ایرانیها چون یه تمدن ۷۰۰۰ سال و یه تاریخ ۲۵۰۰ ساله پشت سرمونه اگه این کار رو کنیم حقمونه و اگه غیر از این باشه کمی‌ جای تامل داره ولی‌ آخه این کانادایی‌ها چی‌ میگن؟؟
بماند که همیشه مملکت بیچارهٔ ما بار‌ها دستخوش حملهٔ عرب و مغول و غیره و غیره بوده ولی‌ با تمام این اوصاف ما همچنان عرق ملی مون رو داریم. حالا من موندم این کانادایی‌ها که کل تاریخ مملکتشون به زور به دویست سال هم نمیرسه و خودشون از نقاط مختلف جهان پا شدن اومدن اینجا چی‌ میشه که یهو احساس عرق ملی‌ فراگیرشون میشه. به تمام این مطالب این رو هم باید اضافه کنم که اصولا تمام زندگی و اقتصاد این مملکت با ما مهاجرا می‌گذره. همین براشون کافی‌ که هر مهاجری که وارد این مملکت میشه باید حد اقل ۱۰۰۰۰ دلار با خودش بیاره. خوب دیگه صنعت از این قوی تر چی‌ میخواین: مفت ومجانی‌ بدون هیچ سرمایه گذاری حداقل روزی چند تا ۱۰۰۰۰ دلار از یه مملکت دیگه ای وارد مملکتتون بشه. اسم جدید این صنعت، صنعت مهاجرت هست. میتونین اینو به تمام صنایع منقول و غیر منقول اضافه کنین. خلاصه من این سوال همچنان در ذهنم مونده که چی‌ میشه که اینا برا ما‌ها ادا در میارن و رگ نژاد پرستیشون یهو میزنه بالا؟ مثلا یکی‌ از همین افراد نژاد پرست دیروز باعث شد من با ۴ ساعت تاخیر برسم خونه. دیروز من برا اولین بار در تاریخ زندگیم در کانادا سوار اتوبوس شدم که برم خونه. به رانندهٔ ابله هم گفتم که کجا می‌خوام برم ها. و اون آقا که سالشم مبارک گفت اتوبوس درست رو گرفتم. خودم هم دیدم داره از مسیر دیگه میره‌ها ولی‌ از اونجا که خطی‌ که سوار شدم خطی‌ بود که دور شهر میگرده و همچنین فکر می‌کردم مگه میشه راننده اشتباه کنه نشستم. سر راه هم بیشترین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که هر کانادایی که قبل از ایستگاه دست تکون می داد آقا رانندهه نگه میدشت ولی‌ برا غیر کنادیی‌ها نه!! خلاصه دردسرتون ندم ساعت ۴ سوار اتوبوس شدم و ساعت ۶:۳۰ رفتم پیش راننده گفتم چرا پس به فلان جا نمیرسیم و راننده هم گفت اه! من که اصلا اونجا نمیرم. در جواب منم که گفتم خوب من ازت پرسیدم گفت : سوری. اینجا من یه مدل جدید عذر خواهی یاد گرفتم که اسمشو گذشتم میخوای‌ بخوا نمی‌خوای هم غلط کردی مجبوری بخوای. اینا موقعی که یه اشتباهی کردن، که جالبه کم هم پیش نمیاد، یه قیافهٔ مظلوم به خودشون میگیرن. لباشون رو غنچه می‌کنن و اونچنان با غلظت میگن “سووووررررری” که تو نتونی هیچی‌ بگی‌. این معادل "همین ایست که هست" در زبان شیرین فارسیه. باز تو ایران وقتی‌ یکی‌ بهت میگفت همین ایست که هست یه چهار تا بد وبیراه بارش میکردی عقده های دلت خالی‌ میشد ولی‌ اینجا که ازین (دور از جون شما) غلطا نمیتونی‌ بکنی‌. خلاصه من موندم حالا چی‌ کار کنم. جدی جدی گم شده بودم. اونجا که من پیاده شدم کجا بود؟ درست در جهت خلاف خونه ما. داشتم فکر می‌کردم چه خاکی تو سرم بریزم. دنبال کش میگشتم موهام و دم موشی کنم یه آبنبات بگیرم دستم برم پیش پلیس بگم:
Eskuss me I am lost pilis find me
گفتم پلیسه برنمیگرده بگه تو با این هیکلت این اداها چیه در میاری اصلا تو غلط کردی گم شدی؟ خلاصه پرسون پرسون یه خط اتوبوس گرفتم خودم و به هر زحمتی بود رسوندم مرکز شهر و از اونجا دیگه بلد بودم چه جوری برم خونه. حالا کی‌ رسیدم خدا میدونه باورم نمیشد خونه ام.
این اتفاق‌ها همه برا این بود که اصولا ما خصوصاً ایرانیها فکر می‌کنیم این خارجیها اصلا کرم ندران. د نه د! دارن بدم دارن. تا ببینن چشم و ابروت مشکی‌ هست و یه کم هم لهجه داری اونجوری که باید میپیچوننت بعدم که شکایت کنی‌ یه “سووووررررری” میگن و ختم قائله. دیگه هم حرف نمیتونی‌ بهشون بزنی‌. اینا رو گفتم که اصولا دوستان عزیزی که در شرف مهاجرت هستن درس بگیرن و من آینه عبرتشون بشم.
خلاصه سال تمام این کانادایی‌ها با این عرق ملی‌ و نژاد پرستی بی‌ ریشه و مسخرشون مبارک