میگن بعد از دور از جون فوت پدر و مادر، مهاجرت دردناکترین اتفاقی هست که ممکنه تو زندگی هر آدمی بیفته. یه روز صبح از خواب بلند میشی میبینی: آسمون بالا سرت یه فرم دیگهس، درختای تو حیاطت یه شکل دیگن، به جای گربه از درختات سنجاب بالا میره، به جای نون سنگک داغ باید نون توست بذاری تو آون، به جای گاز تو خونت اجاق برقی هست، میری بیرون همه دارن به یه زبان دیگه صحبت میکنن که اگر تا دیروز توهم به این زبان تسلط کامل داشتی، الان مغزت هنگ کرده. آداب مردم یه جور دیگهس. رسوم و عقاید یه چیز دیگهس.
یه روز صبح بلند میشی می بینی نه مادر داری نه پدر، نه خواهری نه برادری نه حتا یه دوستی که بتونی بهش تکیه کنی چون اونایی هم که هستن بجای تکیه گاه بودن، باید دعا کنی اگر هولت ندن نندازنت تو چاه، کاری به کارت نداشته باشن.
خلاصه یه روز صبح، وقتی چشماتو باز میکنی احساس میکنی مثل یه بچه افتادی وسط یه جای غریبه که همه چیزش متفاوته، مهاجرت که میکنی، فقط پدر و مادرتو از دست نمیدی، انگار هویتت رو از دست میدی و حالا برا احقاق این هویت باید بدویی.
فکر میکنم، مهاجرت تجربه از دست دادن رو به آدم یاد میده. میزان مقاومت رو در آدم بالا میبره هرچند خیلی سخت
No comments:
Post a Comment