Thursday, December 10, 2009

پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۸


وقتی‌ صحبت از کانادا به میون میاد همه ما اولین چیزی که یادمون می‌افته سرماست. برف و زمستون طولانی و یخبندون. بعد یاد این فیلمای قطبی می افتیم که توش مژه‌های آدما یخ زده و آدماش حسابی خودشون رو پوشوندن. حالا اینا رو گفتم که این نکته رو اضافه کنم هیچ کدوم ما به یاد رانندگی‌ درین برف و سرما و بیرون رفتن از خونه نمیفتیم. قبل از همه چیز این نکته رو اضافه کنم که آسمون همه جای یه رنگه. در روستایی مثل روستای کنونی ما وقتی‌ برف میاد، همه دست و پاشون رو گم می‌کنن. بعد ایجاد تصادف میشه. تو خیابونا برف هنوز به زمین نرسیده تبدیل به یخ میشه. اگر شانس داشته باشین و باد بیاد، تمام این برفا به هوا میره و رو زمین نمیشینه که در اون صورت یک قدمیتون رو نمی بینین. اگر هم باد وجود نداشته باشه، تمام برفا زیر پای ماشیناتون تبدیل میشه به کوهی از یخ و باید به جای لاستیک یه جفت چوب اسکی بندازین زیر ماشینتون و ماشین رو بیمه حضرت ابو الفضل کنین که به جایی‌ نخورین یا خدایی نکرده کسی‌ نیاد از روتون رد شه. یه نکته دیگه هم بگم و اون این که راننده کامیون و راننده وانت جماعت همه جای دنیا عین همن. یعنی چون ماشینشون یه سر و گردن از همه بلند تره، حس قلدری بهشون قالب میشه و یهو تو یه کشور قانونمند مثل کانادا یا ویراژ میدن یا میزنن جاده خاکی و خلاصه دردسرن.داداش سیا همه جا موجوده. حالا تو این هیر و ویر فقط خدا نکنه برف بیاد. بند بند وجود من میلرزه. اگر هم نخوام خودم بلرزونمش یه همکار ابله دارم که نقش سوهان روح رو تو زندگی‌ روزای برفی من بازی میکنه. خدا نکنه دو تا قطره برف از آسمون بچّکه. راه میره میگه همه تصادف کردن. همه جاده ها بستس. چند نفر مردن. عصری تازه بدتر میشه. خلاصه اینقدر میگه که من خود استرس جوش رو به رعشه میندازه بعد منم یاد ائمه اطهار و زن و بچه و حیواناتشون می‌افتم و امن یجیب گویان و گریه کنان دست به دعا بر میدارم که اتفاقی برا همسر محترم نیفته. تازه موقع دیدنش چنان اشکی میریزم که انگار خدا دوباره بهم دادتش. بماند که تو این سرمای منهای ۳۰ اشک از چشمام نیومده تبدیل به یخ میشه و تق تق میخوره زمین. همه این حرفا رو گفتم که بگم آخه آدم نا‌ حسابی‌ تو که اینقده با این مساله مشکل داری به جای مهاجرت به کانادا میرفتی مناطق حاره که اصلا نمیدونن برف چیه. یا حداقل تو همون مملکت واموندت میموندی که خیالت راحت بود با یه برف چنان خیابونا قفل میشه که کسی‌ نمیتونه از خونش جم بخوره. فوق فوقشم اگر مجبور شدی بزنی‌ بیرون مثل اوندفعه میشه که با اولین برف زمستونی ۱۱ تا ماشین تو همت رو پل مدرس بهت میزنن ماشین پرشیا رو هاچ بک می‌کنن و خودتم با همه اعضأ خانوادت از ۱۱ شب تا ۴ صبح اونقدر ۱۱۰ رو میگیری که تمام اپراتور هاش میشناسنت تازه به روی مبارکشون هم نمی‌‌آرن که خدائ نکرده یه پلیس بفرستن صحنه رو باز بینی‌ کنه. بعدم که میری کلانتری با همسر محترم که اون موقع دوران خوش نامزدی رو سپری میکردین یارو سروانه عوض اینکه به اصل قضیه برسه شناسنامه هاتون رو میخواد که ببینه چه نسبتی با هم دارین. و چون اسمتون تو شناسنامهای هم هنوز نرفته بعد اینکه پای مادر پدر هاتون رو کشید وسط استشهاد محلی پر میکنه که آیا اینا نامزدن یا نه. و خلاصه بعد یه ماه در به دری که ثابت می‌شه نامزدین تازه پرونده تصادفتون میاد رو و با هزار زحمت از بیمه پول میگیرین.
خوب تو که به اینا عادت داشتی مهاجرت کردنت چی‌ بود؟ فکر کردی اینجا حلوا نظر می‌کنن؟ تازه فرق وطن عزیز با اینجا اینه که اینا چون به برف عادت دارن، تا پای مرگ هم آدم رو میکشن مدرسه و سر کار. یاد وطن عزیز به خیر که با یه پوش برف تپ و تپ تعطیلمون میکردن. اینا پول بیخود به کسی‌ نمیدان و مثل خر از آدم کار میکشن. شوخی‌ بردار هم نیست. یاد مدیر ابلهم در ایران به خیر چقدر اذیتش میکردیم… . بازم من نوستالژی زده شدم....

No comments:

Post a Comment