Wednesday, February 25, 2009

روز نوشت ها

پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

خدا پدر مادر این مدیر ابله ما رو بیامرزه که بهم گفته یه مقدار از کارمو یاد این همکار خرفتم بدم و چون اون صبح سرش شلوغه منم کارمو گذشتم برا بعد ناهار تا اونجوری که باید کارو حالیش کنم! خلاصه اینهمه روده درازی کردم که بگم امروز میخوام یک خاطره از خودم در کنم در ارتباط با یکی‌ از گرفته شدن هام توسط کمیته در ایران عزیز.

آقا ما با همسر گرامی‌ به قول این خارجیها داشتیم date میکردیم. ششمین ماه دوستیمون بود که مثل این فیلم هندیا عاشق شدیم و خلاصه فهمیدیم که قضیمون داره جدی میشه. نمیخوام حالتونو بد کنم ولی‌ تو مایه‌های ماهگرد و اینا هر ماهگرد دوستیمون برا هم یه کادویی میخریدیم. اون ماه خوب ششمین ماهگردمون بود و حسابی سرمست از عشقولانه و اینا تصمیم گرفتیم به مناسبت این دوستیی مقدس برا هم حلقه بخریم. اون شب حسابی سرد بود و ما هم بجای قدم زدن در پارک بعد از قرار همیشگیمون در کافی شاپ تارا که حتما مستحضر حضور همتون هست، همون که تو مرکز خرید گاندی هست و یه پسره به اسم منصور تقریبا مدیریتشو به عهده داره، خلاصه بعد کافی شاپ قرار شد به جای قدم زدن در پارک بریم خیابان گردی و معمولا این خیابان گردی به رسوندن من به منزل ختم میشد. از اونجایی‌ که منزل پدری ما در خیابانهای اطراف میدان محسنی واقع شده و اونجا هم همیشهٔ خدا شلوغه ما یه میونبر‌هایی‌ کشف کرده بودیم و عینهو این راننده تاکسی ها از اون میونبرها میرفتیم خونه. دست برقضا یکی‌ از این میونبرها یه کوچهٔ خلوت بود که جون میداد برا یه گپ دوستانه زدن (قسم میخورم فقط یه گپ دوستانه!). البته اینو همین جا اضافه کنم که این کوچه اون موقع‌ها خلوت بود و الان از وقتی‌ دور برگردون بیمارستان مفید تو شریعتی‌ رو بستن قیامتی شده که بیا و ببین. خلاصه ما در همون روز رمانتیک ششمین ماهگرد دوستیمون مشغول گپ بودیم که ییهو یه موتوریه با یه عالم سرو صدا و آرتیست بازی همچین پیچید جلو ماشین که ما فکر کردیم دارن صحنه کبرا ۱۱ رو تو ایران بازسازی می‌کنن. بعد دو فقر از این دلبندان بسیجی‌ ریختن پایین و به همسر گرامی‌ گفتن آقا شما پیاده شین. خلاصه من دیدم همسرم موبایلشو فوری برداشت و شروع کرد با یکی‌ الکی‌ حرف زدن و هیچی‌ نشنیدم دیگه. حسابی اوضاع بد بود و داشتم فکر می‌کردم که بابا جونه خونس یا نه چون اگه زنگ میزدن خون قشنگ کلم بریده شده بود. حالا با مامان جونه یه گفتمانی میشد کرد (خصوصا که اون موقع بحث گفتمان حسابی داغ بود!) ولی‌ پدر جان اصلا شوخی‌ بردار نبود و تیکه بزرگم قطعا گوشم بود. تو همین فکرا بودم که چه خاکی تو سرم کنم که دیدم یکی‌ از بسیجی‌ ها اومد طرف من که تو ماشین بودم اون یکی‌ هم همسر گرامی‌ رو نیگه داشت. داشتم کیفمو بر میداشتم که پیاده شم باهشون برم کمیته دیگه … که دیدم گفت چند تا سوال داشتم. من که رسما مرده بودم، ولی‌ خوب من یه حسنی دارم که کلا چهره‌ام خونسرده. بین دوستام به خونسردترین موجود رو زمین معروفم که در عین بد بودن اوضاع قادره با یه لبخند خیلی‌ خونسرد صحبت کنه (البته اینا که میگم مال قدیما بودا الان در اثر مهاجرت دچار یه مقدار متنابه خشانت شدم) خلاصه من همهٔ اعمهٔ اطهارو ذکر گرفته بودم که دیدم آقاهه پرسید ایشون کیتون باشن؟؟ من فوری گفتم نامزدم. گفت سر مراسم بله برون مادر ایشون چی‌ کادو دادن؟؟ با خودم گفتم یا ابو الفضل همه جور سوالی شنیده بودیم الا این یکی. آخرین سوالی که شنیده بودیم رنگ یخچال خونشون و مارک تلویزینشون و … این چیزا بود ولی‌ این سوال بداعتی بود در نوع خودش. مونده بودم چی‌ بگم که ییهو یاد همون حلقه هه که به مناسبت ششمین ماهگرد دوستیمون همون روز برا هم خریدیم افتادم. گفتم بذار یه کم داغشم بکنم موضوع رو. گفتم آقا دست رو دلم نذارین. چیزی ندادن که!! ۵۰ نفر آدم اومدن همین یه حلقه با یه قواره پارچه گرفتن دستشون آوردن. داشتم همینطوری پشت فامیل شوهر بیچاره صفحه میذاشتم که دیدم آقاهه گفت بسه دیگه و رفت. گفتم خدا به داد برسه. اول زنگ میزنم به خواهرام میگم یواش یواش با آب قند و قرص زیر زبونی مامان رو آماده کنن بعدم راضیش کنن به بابا هیچی‌ نگه تا من برم خودم خونه توبه کنم که دیدم همسر گرامی‌ تشریف آوردن. تا اومد تو ماشین گفت چی‌ شد؟؟ چی‌ پرسیدن؟؟ گفتم اینو منم این جوابو دادم. دیدم مرد از خنده گفت ایول از منم همینو پرسییدن منم همین جوابو دادم. بعدم گفت که تو این مدت داشته تو ذهنش حساب کتاب پولشو میکرده که بهشون بگه بیخیال ما شن خودش یه جوری از خجالتشون در میاد. خلاصه اصلا فکر نمیکرده منم همون جوابو بدم. خصوصا که این سوال کاملا جدید بود و تا حالا از هیچ کی‌ نشنیده بودیمش. خلاصه همون شب سوال جدید کنکور به همهٔ دوستان مخابره شد.

بعضی وقتا تله پاتی هم بد نیست. خصوصا در چنین مواقعی به داد آدم میرسه. کلا فکر کنم از همون شب بود که همسرم تصمیم جدیشو در مورد من گرفت .……


روز نوشت ها

چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷

امروز بعد از یک ماه که هوا رو۱۵- و۵+ دور میزد یهو هوا شد منهای ۲۱
تازه این چیزی هست که دما سنج نشون میده. با احتساب باد درجه احساسش میشه ۳۱ - . وقتی‌ هوا از ۲۰- تو این سر دنیا میره پایین تر میگیم یخ داریم می‌زنیم
تو تهران خودمون طاقت ۱۰- شم نداشتیم‌ها ولی‌ خوب از وقتی‌ مهاجرت کردیم کلا پوستمون کلفت شده، ۱۵- برامون بهاره و تا ۲۰- قابل تحمل. حالا میخواین باور کنین میخواین نکنین
حالا بدتر از این هوای سرد میدونین چیه؟؟ اینکه صبح تو سر زنان بیاین از خونه بیرون با کلی‌ استرس که وای دیرم شد بعد تو خیابون پشت یکی‌ از این کانادایی‌های با تربیت تیتیش با احتیاط گیر کنین... اینا همینجوریشم وسط چله تابستون به هم بفرما میزنن که شما اول بفرماین بعد فکرشو کنین یه برفم بیاد، خدا به دادتون برسه… . یاد اون لائی کشیدنای تو تهران افتادم آخی یادش به خیر تو ایران زمین و جردن چه ویراژایی میدادیم.‌ای بابا من باز دچار نوستالژی شدم، اصلا و اصولا اینجا که باشی‌ همه چیه وطن میشه گل و بلبل

Tuesday, February 24, 2009

اولین نوشته

سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷
سلام
خیلی‌ مختصر توضیح میدم که ایدهٔ راه اندازی این بلاگ زمانی‌ به ذهنمون خطور کرد که اومدیم غربت! خوب این یه راه ارتباطی‌ بود با زبان شیرین مادری و ضمنا برای تعریف خاطراتی که تو ایران یا در غربت برا هر کدوم ما اتفاق می‌‌افته. که این از اسم بلاگ هم کاملا مشخص هست. ابتدا قرار بود این بلاگ به منظور تعریف خاطرات ما از شیطنتهامون در ایران و دچار شدن به دست نیروهای عزیز انتظامی باشه ولی‌ من تصمیم گرفتم اینو بذارم جز یکی‌ از پیوندهای این سایت. بنابرین من کاملا پذیرای هر گونه خاطره ای هستم و ازتون میخوام خاطرات خودتونو به این ایمیل بفرستین تا در سایت گذاشته بشه
توضیح میدم که تمامی مطالب شما فقط توسط خود من خوانده میشه و در صورتی‌ که نخواهید نامی‌ از شما در پایان خاطره برده نمیشه
باشد که با اینکار موجب شادی خاطر عزیزان غربت نشین و دوستان مقیم وطن باشیم